iliyajooniiliyajooni، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

شاهزاده ی شیرین ما

و باز هم مهمونی

این چند روزه به شما خیلی خوش گذشت دیشب خونه ی عمه فرخنده(دخترعمه مامانی) بودیم امید ابوالفضل دوتا داداشیاتن که خیلی دوسشون داری خیلی جالب بود که مدام ابوالفضل رو بغل میکردی ما خیلی خوشحالیم که میبینیم تو اینقدر مهربونی عزیزم ولی آخر شب تو دلت جاروبرقی رو خواست و مادرجون بهت دادش و شما آوردی وسط جمع کلی شیرینکاری کردی و هممون رو خندوندی سیم جاروبرقی رو میدادی به امید تا برات بزنه به برق  و آخرش تا جارو رو ازت بگیرم کلی گریه کردی اونقدر که بابایی مجبور شد ببردت بیرون تا از یادت بره من خیلی غصه خوردم فقط هم بخاطر اینکه دیدم اونجوری خودت رو اذییت کردی دیشب تا حالا از فکر گریهات در نمیام و امشب هم رفتیم خونه ی دایی حون اینجا خیلی آرومتر بود...
29 آذر 1392

باما

عزیزم میدونم برات خیلی زوده ولی از اونجایی که شاهزاده ی ما خیلی باهوشه زود شروع کردیم به آموزش که شما هم انصافأ ما رو سر بلند کردی. بعد از 2 روز کار کردن در 1 سال و 2 ماه و 10 روزگیت : از راست به چپ : بب همون لب-زبان رو نمیگی - دس همون دست- گو همون گوش - دندان رو هم نمیگی(ماشاالله) وقتی هم اتصالی میکنی همه رو با هم می گی : بب گو دس ...
29 آذر 1392

خوش اومدی عزیزم

شاهزاده ی شیرین ما اومدی خونه ی خودت وای که چقدر خوشحالیم .بابایی براش گوسفند قربونی کرده آخه گل پسرش اومده.         اینم اولین لباس اسپرت پسری که مادرجون (مامان بابایی) براش اولین باری که رفته بود مشهد براش خرید.     ...
28 آذر 1392